وحشیترین شکنجه
یک مرتبه مرا بر روی تختی خواباندند و دستها و پاهایم را از طرفین بستند، وقتی شکنجهگر وارد اتاق شد، سیگار روشنی بر لب داشت، بلافاصله آن را بر روی دستم خاموش کرد و همراه با ضجّه و ناله من به مسخره گفت: «آخ! سیگارم خاموش شد!» و دوباره سیگار دیگری روشن کرد، این بار آن را بر روی جاهای حساس بدنم خاموش کرد که از تمام سلولهایم درد برخواست...
بدترین و سختترین و به عبارتی وحشیترین شکنجه زمانی بود که مأمور یا بازجو مست و لایعقل وارد اتاق میشد، و شروع به اذیت و آزار و شکنجه میکرد؛ به نحوی که قابل بیان نیست. گاهی آنها برهنه وارد میشدند، کمی میایستادند و خندهای میکردند و میرفتند، و من بدون حرکت با چشمانی بسته لحظاتی پر از ارعاب و وحشت را پشت سر میگذاشتم.
برگرفته از خاطرات مرضیه حدیدچی (دبّاغ) به کوشش محسن کاظمی
+ نوشته شده در یکشنبه ۲۰ بهمن ۱۳۹۲ ساعت 9:26 توسط شقایق